سلوا سلوا ، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

little fairy

تولد نه سالگي عسل جون

پنجشنبه هشت تير براي تولد عسل جون توسط سولماز دعوت شديم. البته روز تولد عسل دهم تير ماه بود ولي به خاطر اينكه ما هم بتونيم شركت كنيم سولماز تولد رو دو روز زودتر يعني پنجشنبه و البته همراه با نهار دعوتمون كرد. چند تا از عكسهاي اون روز رو براي يادگاري ميذارم. اول خوشمزه ترين عكس:  و عكسهاي بعدي از سمت راست: سلوا، عسل (دختر دختر عموي سلوا) و سنا (دختر عموي سلوا)   به سلامتي عسل نه سالش رو تموم كرد. تولدش مبارك  ان شا ا.. جشن فارغ التحصيلي رو براش بگيريم ...
12 تير 1391

تولد زبياترين هديه هاي خداوندي

سلوا جون نزديك يك ماهه كه دو تا فرشته كوچولو هم به جمع دوستاي تو اضافه شده:   اولي دختر  خاله النازه كه يه دختر تپل مپل دوست داشتنيه. اين كوچولو 14 ارديبهشت به دنيا اومده و مامان و باباي مهربونش اسم قشنگ "ستيا" به معني زندگي و دنيا رو براش انتخاب كردند. عكسهاي زير اولين روز به دنيا اومدن ستيا جون گرفته شده:                                    دومي هم دختر خوشگل و دوست داشتني مژگان جون و عمو مهران هست كه ديروز يعني 26 خرداد برابر با 15 ژوئن در من...
28 خرداد 1391

برگشتن بابا از فرانسه

سلوا جون بعد از تحمل دوازده روز دوری بالاخره بابا اومد. صبح چهارشنبه به ایران رسیدند و بعد از ظهر هم با پرواز  ساعت سه و نیم  قرار بود به تبریز بیاد.  بابا ازت خواسته بود تو بعد از نهار خوب بخوابی تا وقتی میاد سرحال باشی. خلاصه با انتظار خیلی قشنگی به خواب رفتی و بابا حدود ساعت پنج به خونه رسید. اومد کنار تو نشست و نوازشت کرد و آروم صدات میزد.....سلوای عزیزم........دختر گلم.........خوشگلم..........دختر نازم......... تو هم به محض اینکه چشماتو باز کردی و بابا رو دیدی محکم بغلش کردی. کمی هم بغض کرده بودی و پشت سر هم بابا رو می بوسیدی خلاصه خیلی لحظه دیدنی بود. اونروز برای بابا که دو هفت...
12 ارديبهشت 1391

مسافرت بابا و دلتنگي سلوا

سلوا جون عزيز دلم امروز دقيقا هشتمين روز كه بابا رفته فرانسه و من و تو تنهاييم البته با ماماني. اين اولين مسافرت طولاني باباست. هميشه مسافرتش نهايتا يك هفته طول مي كشيد. اما اين بار دوازده روز از ما دور خواهد بود. جمعه هفته پيش كه بابا داشت چمدونش رو مي بست تو گريه ميكردي. بابا هم به خاطر اينكه آرومت كنه گفت اگه گريه كني برات سوغاتي نميارم و تو با اين حرف آروم شدي و ديگه گريه نكردي. ميگفتي "من كه نميخوام گريه كنم اشكام خودشون ميان، مامانم هم كه ميره مسافرت اينجوري ميشم". تو اين هشت روز هر وقت دلتنگ بابا ميشدي ميگفتي به بابا قول دادم گريه نكنم. هر روز هم چند بار براش نامه مينويسي. پنج شنبه در جواب اس ام اس بابا كه از ...
2 ارديبهشت 1391

بهار هم از راه رسيد

    بالاخره بعد از شور و اشتياق فراوان،  ساعت 8 و 44 دقيقه صبح روز اول فروردين، بهار از راه رسيد. شب قبلش من و تو با هم تا ساعت 2 نيمه شب كارامون رو انجام داديم. اشتياق تو براي تحويل سال بيشتر از همه بود. با كمك هم يه سفره هفت سين كوچولو چيديم. تو با دستهاي كوچولو روبان ها رو نگه داشتي و من هم پاپيون زدم. وقتي هم با هم دعوامون ميشد ميگفتي از سال بعد بده يه نفر ديگه برات پاپيون بزنه ....و من هم كلي مي خنديدم. عكس سفره هفت سين رو براي يادگاري اينجا ميذارم. البته عكسهاي كاملش رو تو  اشتباهي حذف كردي ولي خوب اين هم بد نيست. امسال اوايل نوروز رو مسافرت نرفتيم و هفته اول و البته دو...
23 فروردين 1391

بهار در راه است...

  سلوا جون صداي پاي بهار نزديك و نزديكتر ميشه و ما يه سال ديگه رو با خوبي و خوشي و سلامتي پشت سر گذاشتيم. خداي مهربون شكرت. سال خوبي برامون بود . سلوا جون هميشه روزاي آخر سال براي مامان ليلا رنگ و بوي ديگه اي رو داره شايد به خاطر قشنگي چهارشنبه سوري........شايد به خاطر اينكه تو اين روزا به دنيا اومدم شايد هم به خاطر اينكه همه يه خونه تكوني اساسي ميكنن! نه تنها تو خونشون كه تو خونه دلشون هم. كهنه ها رو ميريزن دور و چيزاي قشنگ جاش ميذارن. به قديمي ها رو هم رنگ و روي تازه ميدن شايد هم به خاطر سبزه ها و ماهي هاي قرمز هفت سين شايد هم به خاطر ولوله و شور شوق دوست داشتني مردم تو خيابونهاي شهر   ام...
28 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به little fairy می باشد