برگشتن بابا از فرانسه
سلوا جون بعد از تحمل دوازده روز دوری بالاخره بابا اومد. صبح چهارشنبه به ایران رسیدند و بعد از ظهر هم با پرواز ساعت سه و نیم قرار بود به تبریز بیاد. بابا ازت خواسته بود تو بعد از نهار خوب بخوابی تا وقتی میاد سرحال باشی. خلاصه با انتظار خیلی قشنگی به خواب رفتی و بابا حدود ساعت پنج به خونه رسید. اومد کنار تو نشست و نوازشت کرد و آروم صدات میزد.....سلوای عزیزم........دختر گلم.........خوشگلم..........دختر نازم.........
تو هم به محض اینکه چشماتو باز کردی و بابا رو دیدی محکم بغلش کردی. کمی هم بغض کرده بودی و پشت سر هم بابا رو می بوسیدی خلاصه خیلی لحظه دیدنی بود.
اونروز برای بابا که دو هفته از خونه دور بود دلمه بادمجون درست کرده بودم که خیلی دوست داشت. بعد از خوردن نهار سوغاتی هامونو تحویل گرفتیم. اما چون تو قانع نشدی بابا برات یه سری عروسک باربی هم از تبریز خرید. با اومدن بابا, دوباره شور و شوق زندگیمون زیاد شد.......
خدای مهربون شکرت که بهبود به سلامت رفت و برگشت.